هنوز در سفرم

دلنوشته های یک برنامه نویس

هنوز در سفرم

دلنوشته های یک برنامه نویس

هنوز در سفرم

من می نویسم، پس هستم. که بودن من، به خاطر وجود این حس عزیز است!
من، اگر ننویسم، خواهم مرد!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
به پاس احترام به تمام واژگانی که از ذهن های خسته برون می تراود، کپی نکنید!

بایگانی

زندگی این است، درد و درد و درد...

پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۰۶ ب.ظ

اینکه چگونه نوشته هایم را آغاز کنم، همیشه ذهنم را درگیر خودش کرده و می کند. و یا اینکه چه کنم که این واژگان خسته، بر صفحه کاغذ یا مانیتور به آرامش برسند. و یا اینکه چه کنم که مخاطبانم، نوشته هایم را نظاره گر باشند. بخوانند مرا! نمی دانم اگر انتظامی و آهنگ های منحصر به فردش نبود، چگونه می توانستم بنویسم؟ و یا چگونه می توانستم برنامه نویسی کنم؟ و یا چگونه می توانستم زندگی کنم؟! تکرار هم مسئله ای است که همیشه به آن فکر می کنم. خوشم نمی آید از آن اما گویی خیال دل کندن از این برنامه نویس نویسنده را ندارد! هه! برنامه نویس نویسنده!! پیش تر از این ها اینقدر خودشیفته نبودم! نمی دانم چرا حالا اینقدر جسورانه خودم را برنامه نویس نویسنده یا نویسنده برنامه نویس خطاب می کنم. اما زیاد هم بد نیست. حداقل اینکه تکرار ندارد. تکرار واژگان، تکرار روزها، تکرار زمان، تکرار درد ها، تکرار "تکرار". 

اینکه  لحظه های خوش ما کوتاه است و دردهایمان بی شمار، همیشه هم بد نیست. درد که نباشد، نوشتنی هم رخ نمی دهد. ما می نویسیم تا که شاید جایی، لحظه ای، خودمان را خالی کنیم. ما می نویسیم تا که شاید همدردی پیدا شود و همراهی کند روح و جان خسته مان را. ما می نویسیم تا که شاید کسی، هنگام قرار گرفتن بر سر دوراهی، متحیر و حیران نشود. دو راهی مرگ و زندگی! به راستی زندگی سبز است و ما، رنگ تیره را با قلموی زشت اعمالمان بر قاب سپید و سبزش می کشیم. ما خودمان چاله می کنیم و شکوه می کنیم از مسیر پر چاله و ناهموار زندگی.

زندگی همیشه شیرین نیست. زندگی یعنی با درد ساختن، زندگی یعنی پدری که سخت، شبانه روز تلاش می کرد و حالا بر بستر بیماریست. زندگی یعنی مادری که بغضش را می خورد، خدایش را شکر می کند، می سازد با آن! زندگی یعنی تنهایی مزمن من که سخت گریبانگیرم شده است! زندگی یعنی مرغی که تخم نمی گذارد و گاوی که هر روز میزاید (برگرفته از اشعار حسین پناهی). زندگی یعنی من، که زمین و زمان می خواهند برفراز قله ای، فریاد بزنم، کم آورده ام! هه! شتر در خواب بیند پنبه دانه! من با تمام این دردها خو گرفته ام، می روم بر فراز همان قله، فریاد می زنم که تا آخر ایستاده ام، همچون قله و همچیون آسمان که همیشه بر فراز دشت ها و کوه ها ایستاده است. من تا آخر می ایستم، تیمار می کنم بیمار این روزهای خانه مان را، چشم و چراغ و سایه سرمان را. سنگ صبور می شوم برای آنهایی که بغض دارند. برای توکا! زندگی این است...


  • احمد نهازی

نظرات  (۳)

درود احمد جان..

هر نوشته ای که از دل برآید زیبا و ماندگار است..
آری باید ایستاد و جنگید در برابر ناملایمات و از دردهای نطلبیده برای جان گرفتن متن هایمان بهره برد ، هر چند که سخت باشد.

امید که درمان بیمارهای خانه یمان باشیم.

والسلام
پاسخ:
ممنون از لطف شما دوست عزیز

سلام امیرزا

خدا به شما سلامتی بده تا بهشون خدمت کنید،و به اون بزرگواران طول عمر بده که سایه سرتون باشن.آمین....

پاسخ:
سلام
ممنون از لطف شما
اما احمد، همکاری که همیشه در خاطرم هستی، زندگی بدون درد بی معنی میشه، فکر کن اگر فقط سپیدی بود و سیاهی آفریده نشده بود اصلا کسی میفهمید که سپیدی چقدر زیباست؟ دخترک سپید روی کچل! بدون موی سیاه زیبایی نداره :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی